بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 4
بچگی
هیچ شده دلت برای دیدن یک لبخند روز لبهایت تنگ شود؟
هوس کنی که چشمانت برق بزند و بدرخشد؟
و یادت برود که نمیتوانی بدوی، نمیتوانی بپری بالا و دستت را به شاخهی درخت بید برسانی؟
آخ!
دلم خیلی تنگ شده؛
وقتی، فقط دلم میخواست بزرگ شوم و اگر حرفی میزدم تحویلم بگیرند و نگویند توی حرف بزرگها دخالت نکن.
حالا، دلم میخواهد فقط بدوم، برای خودم حرف بزنم، بلند بلند و گاهی هم به خاطر یک زمین خوردن ساده زار زار گریه کنم.
بچگی...، دلتنگ شدهام!
هوایت را کردهام!
شیراز 8/10/84 ساعت 29/11 شب