بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
خستهام
من از این اجبارهای روزافزون و دلگیر خستهام
آرامشم اسیر کابوسهایی است تاریک
دیدگانم یک گودال سیاه
صورتم تکیده و بیرنگ
دلم هوایی دریا.
همسفرم را میخواهم و دریایی بیکران.
صدایی که هیچ شباهنی به صداهای اطرافم نداشته باشد
و
نرمی نوازشی بیتکرار.
طلوعی که در خنکایش بتوانم بوی رازقی و اطلسی را سبد سبد به خانه ببرم.
و غروبی که در پهنایش بیکران دریا باشد و بس.
وای وای وای...
سرم جغجغهای بی دسته و بیمصرف را ماند.
پر از همهمهام.
19/4/85