سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 2985

  بازدید امروز : 1

  بازدید دیروز : 4

عشق را نمی‏شود فروخت

 
تقوای خداوند، اساس هر حکمتی است . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: بهاره - ق ::: دوشنبه 84/10/19::: ساعت 10:21 عصر

باران

آه ای دانه‌های نرم و خیس که پیکر تنهایم را نوازش می‌دهید؛

ای آشنایان زمین و خاک؛

ببارید.

دیدگانم که رویای‌شان نزدیکی با شماست،

آسمان را با تمام ابرهایش می‌بلعند و نمی‌بارند.

سرم را که به عقب رها می‌کنم،

صورتم را می‌سپارم به دست خیسی و نوازش و لذتی که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.

بوسه‌های آهسته‌ و نرم در میان سرمایی عمیق،

آه چه حس قشنگی.

 مثل عاشقی‌ست.

می‌دانی خیس می‌شوی، سردت می‌شود ولی لذتش را نمی‌توان نادیده گرفت.

 
نویسنده: بهاره - ق ::: پنج شنبه 84/10/15::: ساعت 10:58 عصر

زندگی را تعریف کردن بی‌شباهت به چرخش بیهوده گرد دایره‌ای بزرگ نیست.

هرچه بیشتر تعریفش کنی، بیشتر گرفتارش می‌شوی،

زجر می‌کشی و دچار فریبش می‌شوی.

حالا هی بگو می‌خواهی زندگی کنی و آزاده باشی!

در دنیایی که برای ساختن قفس طراح استخدام می‌کنند،

مگر می‌شود آزاده بود؟

باورم نمی‌شود که با بو کردن یک شاخه نرگس می‌شود تا آخر دنیا عاشق ماند!

سختی زندگی همه را، همه چیز را از یادمان می‌برد.

گفتن یک «دوستت دارم» اگر چه از من نمی‌کاهد؛ اما مخاطبش را هم پیدا نمی‌کند!

باید بزرگ شوم، باید قد بکشم تا بتوانم با آدم‌های قدبلند حرف بزنم و تحقیر شده باقی نمانم.

اگر نه باید عمری در میان همین علف‌های هرز غریبانه پرسه بزنم و آرزوی آفتاب کنم.

و

حواسم باشد رهگذری که به عشق لگدمال کردن برگ‌های خشک فدم‌هایش را شماره می‌کند و دود سیگارش را به خورد دیگران می‌دهد مرا لِه نکند.

شیراز 14/10/84


 
نویسنده: بهاره - ق ::: سه شنبه 84/10/13::: ساعت 9:56 عصر

بچگی

هیچ شده دلت برای دیدن یک لبخند روز لب‌هایت تنگ شود؟

هوس کنی که چشمانت برق بزند و بدرخشد؟

و یادت برود که نمی‌توانی بدوی، نمی‌توانی بپری بالا و دستت را به شاخه‌ی درخت بید برسانی؟

آخ!

دلم خیلی تنگ شده؛

وقتی، فقط دلم می‌خواست بزرگ شوم و اگر حرفی می‌زدم تحویلم بگیرند و نگویند توی حرف بزر‌گ‌ها دخالت نکن.

حالا، دلم می‌خواهد فقط بدوم، برای خودم حرف بزنم، بلند بلند و گاهی هم به خاطر یک زمین خوردن ساده زار زار گریه کنم.

بچگی...، دلتنگ شده‌ام!

هوایت را کرده‌ام!

شیراز 8/10/84 ساعت 29/11 شب


 
نویسنده: بهاره - ق ::: چهارشنبه 84/10/7::: ساعت 10:52 عصر

رج منظم نور از میان حصیر،

مانند نفوذ سرما از پنجره بود،

آهسته و یواشکی،

اما روشن.

سرم را محکم به بالش نرم پر ز رویایم فرو بردم.

آخ

کاش می‌شد تمام این رویاهای زیبا را در دنیای واقعی هم دید.

به این فکر می‌‌کردم که در رویاها همیشه همه چیز شفاف، روشن و تمیز است.

بر خلاف واقعیت ناپایدار این دنیا،

آن‌جا همه‌چیز شیرین است.

راحت می‌شود از روی پرچین پرید و از درخت بالا رفت.

وقتی گلی را می‌بویی و به گونه‌هایت می‌سایی،

اندیشه‌ات را به سخره نمی‌گیرند.

وقتی دستی را می‌فشاری مطمئنی که به تو خنجر نخواهد زد.

اغلب اوقات از این زندگی واقعی به تنگ می‌‌آیم.

توان تحمل این همه ناپاکی،

این همه دورویی،

و این همه تبعیض بین گل نرگس و گل خرزهره را،

ندارم.

نمی‌شود رها شد؟!

نمی‌شود،

نمی‌توان

نمی‌گذارند

که آزاد زندگی کنیم.

همیشه باید برای مورد تایید دیگران بودن،

یوغ اسارت عقاید پوچشان را برگردن کشیم!

یا نه...

باید تحمل کنی که متفاوتی.

به چه قیمتی؟

به قیمت تنها ماندن در همه‌ی عمر.

بدون همدم سر کردن زندگی.

در حالی که همه را دوست داری،

 باید زخم زبان‌شان را بر روی قلب، با لبخندی بپوشانی.

بعد می‌گویند:«چرا تلخ می‌نویسی؟!»

چهره را می‌توان خندان کرد،

ولی قلم دروغ نمی‌گوید.

این نوشته را قلب به قلم دیکته می‌کند.

زنگ ساعت باز هم رشته‌ی افکار را از هم می‌گسلد.

باید رفت،

شاید برای یکبار هم که شده بشود یک چیز متفاوت دید.

شیراز 25/9/84


 
نویسنده: بهاره - ق ::: دوشنبه 84/10/5::: ساعت 10:56 عصر

لحظه ای با شکوه است آن لحظه که در وجودت هویتی به اثبات می رسد، وقتی می فهمی که برای چه انسان شده ای و نه پاره سنگی در دشتی دور دست.

من در آن لحظه که درخشش فّر وهر را در دل آسمان آبی دیدم سر سجده بر زمین نهادم که مرا لایق دیدن عظمتی این چنین کرده است.

وقتی عبور نوازشگر باد پائیزی را بر سر برنج زارها لمس کردم شکر کردم که قابلیت دیدن این ترانه را دارم.

وقتی پرواز عاشقانهء برگ زرد شده را به مؤطن خاک دیدم زیبایی اش را با هیچ چیز قابل مقایسه ندانستم.

اما،

می دانم که انسانیتم را دلیلی دیگر است و شکر گذاری این همه منّت را نه همین سجده و ستایش بس.

اگر توانستم در دل این دنیای گزرا از عشق یزدان پاک شعله ور شوم و بدرخشم،

اگر توانستم مانند نسیم، فارغ از هر گونه تعصب، بر همه جا و همه کس یکسان بوزم و برویانم،

 اگر توانستم بی هیچ دلبستگی و چشم داشتی به آنچه به لطفش شامل حالم کرده زندگی کنم،

 آنوقوت شاید بتوانم بگویم انسان بوده ام و انسان وار زیسته ام.

 

شیراز 10/8/84

 


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

فهرست موضوعی یادداشت ها

 

بایگانی

 

اشتراک