بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 5
لحظه ای با شکوه است آن لحظه که در وجودت هویتی به اثبات می رسد، وقتی می فهمی که برای چه انسان شده ای و نه پاره سنگی در دشتی دور دست.
من در آن لحظه که درخشش فّر وهر را در دل آسمان آبی دیدم سر سجده بر زمین نهادم که مرا لایق دیدن عظمتی این چنین کرده است.
وقتی عبور نوازشگر باد پائیزی را بر سر برنج زارها لمس کردم شکر کردم که قابلیت دیدن این ترانه را دارم.
وقتی پرواز عاشقانهء برگ زرد شده را به مؤطن خاک دیدم زیبایی اش را با هیچ چیز قابل مقایسه ندانستم.
اما،
می دانم که انسانیتم را دلیلی دیگر است و شکر گذاری این همه منّت را نه همین سجده و ستایش بس.
اگر توانستم در دل این دنیای گزرا از عشق یزدان پاک شعله ور شوم و بدرخشم،
اگر توانستم مانند نسیم، فارغ از هر گونه تعصب، بر همه جا و همه کس یکسان بوزم و برویانم،
اگر توانستم بی هیچ دلبستگی و چشم داشتی به آنچه به لطفش شامل حالم کرده زندگی کنم،
آنوقوت شاید بتوانم بگویم انسان بوده ام و انسان وار زیسته ام.
شیراز 10/8/84