بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 9
رج منظم نور از میان حصیر،
مانند نفوذ سرما از پنجره بود،
آهسته و یواشکی،
اما روشن.
سرم را محکم به بالش نرم پر ز رویایم فرو بردم.
آخ
کاش میشد تمام این رویاهای زیبا را در دنیای واقعی هم دید.
به این فکر میکردم که در رویاها همیشه همه چیز شفاف، روشن و تمیز است.
بر خلاف واقعیت ناپایدار این دنیا،
آنجا همهچیز شیرین است.
راحت میشود از روی پرچین پرید و از درخت بالا رفت.
وقتی گلی را میبویی و به گونههایت میسایی،
اندیشهات را به سخره نمیگیرند.
وقتی دستی را میفشاری مطمئنی که به تو خنجر نخواهد زد.
اغلب اوقات از این زندگی واقعی به تنگ میآیم.
توان تحمل این همه ناپاکی،
این همه دورویی،
و این همه تبعیض بین گل نرگس و گل خرزهره را،
ندارم.
نمیشود رها شد؟!
نمیشود،
نمیتوان
نمیگذارند
که آزاد زندگی کنیم.
همیشه باید برای مورد تایید دیگران بودن،
یوغ اسارت عقاید پوچشان را برگردن کشیم!
یا نه...
باید تحمل کنی که متفاوتی.
به چه قیمتی؟
به قیمت تنها ماندن در همهی عمر.
بدون همدم سر کردن زندگی.
در حالی که همه را دوست داری،
باید زخم زبانشان را بر روی قلب، با لبخندی بپوشانی.
بعد میگویند:«چرا تلخ مینویسی؟!»
چهره را میتوان خندان کرد،
ولی قلم دروغ نمیگوید.
این نوشته را قلب به قلم دیکته میکند.
زنگ ساعت باز هم رشتهی افکار را از هم میگسلد.
باید رفت،
شاید برای یکبار هم که شده بشود یک چیز متفاوت دید.
شیراز 25/9/84